Deniz

این خنجر متعلق به اواخر عصر برنز (حدود 1500 تا 1000 قبل از میلاد مسیح) است و احتمالاً توسط عشایر ساخته شده است. احتمالاً در دوران رونق بازار برنز لرستان در دهه 1920 پس از غارت دسته جمعی مقبرههای لرستان فروخته شده و موزه آن را در سال 1965 خریداری کرده است. این خنجر بیشتر به عنوان نمادی از موقعیت اجتماعی یا به عنوان تزئین استفاده میشده تا به عنوان یک سلاح
Photography by Julia Thorne / Tetisheri
این خنجر فوراً توجه من را به خود جلب کرد زیرا خیلی زیبا ساخته شده بود و همچنین به این دلیل که میخواستم متنی با الهام از خشونت بنویسم. با این حال، هر چه که بیشتر در مورد این خنجر اطلاعات کسب کردم، در مورد گذشته اسرارآمیز آن و سفرش به منچستر، استفاده از آن برای تزئین به جای سلاحی با قصد آسیب رساندن، در مورد اینکه چه تمدنی آن را ساخته است و نمادگرایی طراحی آن، به جایی نرسیدم و انتظارات من را برآورده نکرد. در نهایت خنجر را از منظر دیگری مشاهده کردم، زیرا گذشتهاش را برای من نمایان میکرد. شعر من خواننده را با من همراه میکند در سفری مشابه با من. متوجه شدم که چگونه نوجوانان هم سن و سال من در آن تمدن زندگی می کردند، و از خودم پرسیدم که با وجود شرایط بسیار متفاوت، آیا ما شبیه هم بودیم؟ آنها در مورد این خنجر زیبا که بخشی از زندگیشان بود، چه فکر میکردند؟ من قصد داشتم نشان دهم که انسانها چگونه میتوانند خوی حیوانی و ناقص داشته باشند، سپس رشد کرده و تغییر کنند و چگونه از طریق خنجر بین ماجراهای خودم با ماجراهای افراد در گذشته که آنقدر عینی تحلیل میکنیم، ارتباط ایجاد کنم
Deniz
نادیده نگذر”
دقیق تر نگاهم کن
گرچه زخمی و بد رنگ شده ام
من از رود گل آلود زمان گذشته ام
عمری درازتر از تو داشته ام
بیا بچه، با من سوار قایق شو
نترس، گاز نمی گیرم
خزه که ترس ندارد
من هم ترس ندارم
من برای دعوا مرافعه خلق نشده ام
بیا ، بنشین و پاروها را بردار
می خواهم سرزمین های دوری را نشانت بدهم
که فکر نمی کردی هرگز ببینی
نه، قرار نیست درباره شان بخوانیم
قرار است برویم و با چشم های خود ببینیم
دقیق تر نگاه کن
زبان ها می میرند، دخترم
اما فلز عمرش دراز است
اگرچه دیگر در نور نمی درخشم
ولی اگر در من نگاه کنی آنچنان که درآینه
سوی چشمانت زیاد می شود
چهره ات در آینه من
آیا عشق زاده شدن را به یادت می آوری؟
من به سختی گرمای رحمی که به من زندگی داد یادم می ماند
یالا، پارو بزن
هنوز خیلی حرف دارم
آب را می بینی چه زلال تر می شود
چشمهایت را ریز کن و به سطح آب نگاه کن که مثل پوسته مروارید است
دقت کن
تو هنوز از زیبا و جوانی
من هم زمانی جایم روی کمربند آدم ها بود
از آنجا زیبایی ام را به رخ می کشیدم
آدمهای عادی بی خبرند
چه بر سر این خنجر گذشته
من به دنیا آمدم تا قدر بینم و تحسین شوم نه اینکه گلوی آدمها را ببرم
حتما تو هم در گذشته قضاوت نادرست شده ای
ده برابر بیشتر، پیش آمده که هدفت را در زندگی گم کرده ای
خوب کافیه ، گریه نکن
اگر هم قصد گریه کردن داری
اشکهات را در رودخانه بریز
آدم ها آنقدر ها هم لطیف نیستند
با اینهمه جنگ و خون ریزی که به پا می کنند
می بینی من و تو خیلی فرقی نداریم
تو از گوشتی من از برنز
ما در یک رودخانه سفر می کنیم
“رودی که انعکاس یک آسمان در آن است
قایق ، بی حرکت روی آب شناور ماند
زمان به نظر متوقف شد
صفحه خالی از حروف شد
چیزی فراموش شد
اوراق هویت در رود گم شد
رودخانه آنها را خورد
ختجر نشسته و در سکوت چشم دوخته
صدای آن دزدیده و ساکت شده است
انعکاس تصویر در آینه شکسته شده
باد مثل فلوت می نوازد
به آسمان شب نگاه می کنی و نمی دانی چه کنی
دسته هلال خنجر در شکوه ماه می درخشد
ناگهان رود به خروش می آید
قطرات آب پرواز کنان به صورتت می خورد
دسته خنجر را محکم می گیری
که آن را در فضای لایتناهی از دست ندهی
برج های بلند شیشه ای
سر به فلک کشیده اند
درختان کاج کهن را قطغ کرده اند
از کوههای لرستان می گذریم
“بهش دست نزن. دستکش نداری”
نگهبان خنجر فریاد زد
“پودرش میکنی”
خنجر را سر جایش در محفظه می گذاری
آیا این نقشه بزرگ تاریخ بود؟
او را در اتاق های پشتی نگه می دارند که کسی به آن دست نزند
چرا که بسیار ظریف است
خنجر پچ پچ می کند و در تاریکی التماس می کند
چون او مشاق است که دیده شود
“خنجر بدون عنوان”